محل تبلیغات شما

تولید محتوا



سلام. عملیات کربلای پنج شملچه بشدت مجروح شدم بنحوی که پای چپم سوراخ شده بودوهر دو استخوان آن شکسته بود.بچه ها به سختی به عقب منتقل ام کردند.در ماهشهر خانم پرستار مشغول پانسمان بود گازی را بتادینی کرد وبا پنس از یک طرف زخم وارد و از طرف دیگر خارج کرد.درد زیادی احساس کردم وگفتم مامان!خانم پرستار که تا ان موقع از بچه ها یا زهرا.یا مهدی و.شنیده بود با تعجب دست از کار کشید و گفت بله!!! گفتم درد داره، پرسید بچه کجائی. من ساده گفتم تهران .گفت پس بگو.فهمیدم خراب کردم
دیده بان بودم و هر روزغروب قبل از اینکه هوا تاریک بشه،قبضه های خمپاره ومینی کاتیوشا های تحت امر خودم را تنظیم میکردم روی محل های پرتردد دشمن،که اگر شب حمله کرد بتوانم از انها استفاده کنم.قبل از خواب هم به نگهبان می سپردم در صورت احتمال حمله دشمن مرا بیدار کند.نزدیک اذان صبح بود که با صدای نگهبان خودم را به سنگر رساندم و اتشباری را شروع کردم در بحبوحه جنگ سخت بچه ها با دشمن بود که صدای دلنشین وزیبای موذن که با خوش ذوقی وقت نماز را اعلان میکرد ،لبخد را برلبانم نشاند ودعایش کردم
مشغول دیدبانی بودم، ابراهیم از بچه های مسجدمان آمد که سید عباس مجروح شده وبین ما و دشمن افتاده‌ ،توقع داشت برم بیاورمش، سه مشکل داشتم اول اینکه می ترسیدم دوم نمی دانستم برای چی باید برم برای خدا یا پچه محل و حرف مردم.سوم غیر از من دیدبانی در خط نبود. مدتی تامل کردم وبیسیم چی را توجیهی کردم واماده شدم برم دنبال سید .مجید یونسی که حرفهای ما را شنیده بود رفته بود تخلیه مجروح آمد گفت سید محسن جلادتی گفتیم بله گفت تخلیه شده عقب
سه ماه بعد ابراهیم شهید شده بود وسید عباس ویونسی با دیگر بچه های گردان ایستگاه راه آهن اندیمشک منتظر قطار بودن برن مرخصی.خبر میرسد دشمن در منطقه فکه حمله کرده . گردان از راه اهن به منطقه اعزام شد.وقتی بچه ها با شور وشوق در اتوبوس لباسهایشان را عوض میکردند راننده اتوبوس تحت تاثیر قرار میگیرد و می‌خواهد با بچه ‌ها برود ولی .از جمله شهدای این واقعه که بعلت تشنگی بچه ها وقت شهادت به عطش معروفه مجید یونسی وسید عباس جلادتی است


آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی" alt="" />

شهید عزیز احمد محمد حسینى از دوستان نزدیک حقیر بود که با هم مدرسه میرفتیم . در عین ادب و معنویت, خیلى با نشاط و بگو بخند بود و در امور فرهنگى حسابى فعال بود.
احمد کلاس سوم راهنمائى رو که تمام کرد نمره لازم براى ورود به رشته ریاضى یا تجربى رو کسب نکرد و ناچار به تحصیل در رشته انسانى شد. این امر بر مرحوم پدرش ناگوار آمد و یک شب همراه با احمد به منزل ما آمدند و پدر احمد در حضور ما خیلى ایشون رو سرزنش کرد. احمد با حجب و حیائى که داشت اصلا چیزى نمى گفت و سر بالا نمیآورد. اون روز خیلى دلم براش سوخت. ایشون در رشته انسانى ادامه تحصیل داد و حقیر نىز تجربى مى خواندم تا اینکه قبل از عملیات کربلاى5 یکى از معلمان مدرسه به نام حاج بهمن اخوان سخنرانى جذاب و پرشورى در مدرسه جهت عزیمت بچه ها به جبهه نمود و احمد عازم شد و شاید کمتر از یک ماه در جبهه بود که به فوز شهادت دست یافت و به ما نشان داد که سرافرازى واقعى در رشته نیست بلکه در انسانیت و ایمان است.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو
البته لازم به ذکر است که حاج بهمن اخوان هم در همان عملیات ىا عملیاتهاى بعدى به شهادت رسید و ظاهرا مدرسه اى بالاتر از پل محلاتى به نام ایشون است.

شهید سید مرتضی حسینی ،افسر نیروی هوایی ارتش بود.با داشتن همسر و فرزندان ولی عاشق بسیج بود و جبهه. در بهار 61 مرخصی گرفت ،رفت فکه و.
فکرکنم
بهار۶۲باشد چون بهار۶۱فتح
المبین بودوخرداد۶۱فتح خرمشهر
بله اشتباه شد سید مرتضی بشدت قلقلکی بود اگر از دور هم دست ها را تکان می دادیم سید بالا پائین میشد. روحش شاد خیلی مرد بود من امروز می فهمم

این روزها مقارن است با ایام عملیات والفجر 4 که سردار سپاه اسلام شهید سید هاشم حسینی در آن کربلایی شد لذا یک خاطره از ایشان دارم که بزرگ منشی ایشان دا میرساند
اگر اشتباه نکنم سال 60 یا61 که پایگاه بسیج تازه به مسجد نیمه ساز ولیعصر انتقال پیدا کرده بود حقیر به همراه شهید مرتضی داود آبادی و رضا صالحی و محمود ان واز بچه محلها علی رغم اینکه قاطی بچه های بسیج بودیم ولی رسما پرونده نداشتیم لذا یکروز به مسئول پذیرش پایگاه مراجعه کردیم و گفتیم به ما هم فرم عضویت بدهید تا پر کنیم گفتند نمیشود و سن شما کم است و هر چه اصرار کردیم نپذیرفتند خلاصه مانده بودیم چکار کنیم که به پیشنهاد شهید مرتضی داود آبادی رفتیم و عضو دخیره کمیته محل شدیم آن زمان بچه های بسیج و کمیته رابطه خوبی با هم نداشتند و وقتی خبر به سید هاشم حسینی از فرماندهان پایگاه رسید خیلی ناراحت شد و یک شب که ما چند نفر در مسجد بودیم به جمع ما آمد و گفت شنیدم رفته اید کمیته گفتیم خوب آقا سید شما خودتان اسم ما رو ننوشتید
محکم گفت بیخود کردید چرا به من نگفتید! کمیته جای شما نیست همین الان برید و تحت عنوان بسیج نوجوانان ثبت نام کنید .
از آن به بعد ماهم به طور رسمی عضو بسیج شدیم و در آموزشهای نظامی و سایر برنامه ها شرکت میدادند.
عکس ذیل هم یکی از برنامه های آموزشی بود که این شهید بزرگوار در کوه دربند برگزار کردند و سرود معروف روح بلند مومن را که میخواندند و ما تکرار میکردیم هنوز در گوش من هست

از امیر تابش می پرسیدیم این همه میری جبهه چرا شهید نمیشی؟
میگفت: من بلدم چه کار کنم
شب عملیات بچه هایی مثل محمد وهابی شبهای عملیات تا صبح بیدار میمونند و راز و نیاز میکنند ولی ما شبهای عملیات تا صبح مردم آزاری میکنیم به خاطر همبن هم طوریمون نمیشه
سلام
یه خاطره ابراهیم فرجپور از حاج مهدی فاتحی و حاج رضا عسگری تعریف میکرد میگفت یه روز تو منطقه مقداری ته مونده هندونه ریخته بودن و حاج مهدی و حاج رضا هم برای اینکه اصراف نشه نشسته بودن تا ته اون هندونه رو خورده بودن.
سلام خط کارخانه نمک بودم تانکهای عراقی نفس مان بریده بودند .دیدیم موتور سواری آمد از پشت موتورش مالویوتکا را باز کرد گذاشت روی خاکریز تانک اول تانک دوم تانک سوم کف همه بریده بود کلی شاد شدیم نمی دانستم بچه محل ما حاج علی شیرزادیانه
سلام ودرود ،آن روزهای عزیز وقتی از جبهه می آمدیم مرخصی،به بچه های بسیجی‌ مسجد که شبها تا اذان صبح برای اسایش مردم در محل گشت میزند کمک میکردیم .مسئله قابل توجه حضور افراد صاحب زن و زندگی بود که علیرغم مشکلات اقتصادی، هزینه‌های فعالیتهای بسیج را تامین میکردند و در ان شرایط بی بنزینی ماشین یا موتور شان را برای کمک می اوردند.

یادم افتاد شهید کدخدازاده مجله امید انقلاب میاورد ما پنج شنبه عصر اتوبوس میگرفتیم سر کوچه 8 میرفتیم دعا کمیل در مدرسه مطهری وتا انجا احمد سامکن میخوند وفردا صبحاتوبوس برا نماز جمعه میرفتیم یک آقتیی بود فامیلیش یادم نیست محافظفخرالدین حجازی نماینده مجلس بود وتز دوستان احمد سامکن حاج مهدی شاید فامیلییش رابداند اوهم مداحی میکرد یاد باد آن روز گاران یاد باد

به خدا خرج دبیرستان را که قرار بود با ماشین یا اتوبوس برویم را پیاده میرفتیم وخرج بسیج میکردیم اون موقع وضع بسیج مثل الان نبود دوستان میتونند گواهی بدهند


پایگاه یك موتور هندا داشت كه برای پست و كارهای دیگه استفاده میشد. من اون زمان در یك مقطع معاون سید عبدالله در واحد تداركات شدم. بسیاری از بچه های پایگاه فقط موتور رو سوار میشدند از جمله خودم كه با موتور پایگاه موتور سواری یاد گرفتم. اما مجید تاجیك خیلی مواقع موتور رو میبرد منزل و بهش میرسید و تر و تمییزش میكرد.
روحش شاد

البته ناگفته نماند كه حاج مهدی فاتحی كه یا جانشین پایگاه بود یا فرمانده چندباری سر موتور سواری با ما برخورد كرد اما مواقعی كه جبهه بود راحت بودیم و با موتور به اسلام و مسلمین خدمت میكردیم.

از زبان پدر شهید توحید ملازمی‌:
بعد چند باری زخمی شدن آقا توحید بهش گفتم مادرت نگرانه و ناراحته اگه میشه این بار بیا شما نرو بیا در مغازه من جای شما میرم
جواب شهید این بود که من نمیدونم و تکلیف برای شما مشخص نمیکنم ولی وظیفه من است بروم شما هم خواستید بیایید برویم

از زبان پدر شهید ملازمی:
یه موتور گازی قدیمی داشتیم یه بار باهاش رفت مالک اشتر بدون موتور اومد گفتم موتور کجاست گفت برد راحت شدی
با خنده گفت هر چی مال دنیا کمتر بهتر

سلام علیكم
اقا سید معینی پور زمانی كه فرمانده پایگاه بودند منزلشون نزدیك مسجد بود و یك كلاش خوشگل داشت كه همراه خودش به منزل میبرد و با همون كلاش سرپست حاضر میشد.
خلاصه در ابهت فرماندهی هیچی كم نداشت.
اقا سید شكسته نفسی میكنید لطفا خاطرات زیباتون رو بیان كنید.

مامخلصتیم آقا سعید گل حکایت کلاش ازاین قرار بود چونکه درپایگاه همراه برادران انجام وظیفه میکردیم گاهی بمزاج بعضی. افراد خوشایند نبود این شد که یروز ازسر کارکه برگشتم بچه هاهراسان زده یک نامه ای داخل منزل انداخته بودن که اگر دست ازاین کارتون برنداری بلایی سر بچه هاتون میاریم البته اعتنایی باین موضوع نشد این بود که برای دلگرمی باهمانگی اسلحه نزد خودم نگه میداشتم البته بااحتیاط ببخشید سرتون رودردآوردم

شهیدمهدی دخانی

همیشه خندان وشوخ
بود.
این خصلت کسانی است که دل به دنیا
نبسته اند.
دنیابرایش بی ارزش
بودباتوجه به سن کم
اهل نمازشب بود.

ماهمیشه باهم بودیم
طوری که یااوروزی چندبارزنگ درب مارا
می زدیامن
یکباریادمه چندبارزنگ
درب خانه مهدی رازدم
وحاج خانم خدابیامرز
عصبانی شدگفت یعنی
چه هی مهدی مهدی زنگ می زنی.

پس ازمجروحیت ٬من
بامهدی درپایگاه تهران
خیابان ایرانشهر شاغل
بودیم که صبح ها حاج
آقادخانی که دردادستا
نی انقلاب شاغل بودبا
یک بی ام و2000مارامی رساند.

چندماه بعدکه مهدی
شهیدشدمن باتوجه به
اینکه موتورنمی توانستم بنشینم بااتوبوس واحدباعصاوپای قطع
رفت وآمدداشتم وبا
توجه به این که اوائل
جنگ بودبرای مردم
تازگی داشت.

مهدی نزدیک شهادت
خیلی بی تاب رفتن به
جبهه بود.
باتوجه به کمبودنیرودر
پایگاه تهران؛اجازه رفتن جبهه رابه اونمی
دادند.
دقت کنیداین زمان پس
ازشهادت خیلی ازبچه ها نظیرشهیدکدخدازاد
ه وخوش کشت بود.

بالاخره مهدی هم در
فروردین۶۲به آرزویش
رسیدوآسمانی شدومااز
غافله شهداجاماندیم
ماندیم وماندیم وماندیم
ودیدیم قدرت طلبان
چه برسرآرمانهای امام
وشهداآوردند.

1-کنگو 

خلاصه ای از وضعیت کشور کنگو:

جمهوری دموکراتیک کنگو (به فرانسوی: République démocratique du Congo) یاکشور کنگو دموکراتیک (کنگو کینشاسا) کشوری است در مرکز آفریقا. که پایتخت آنکینشاسا است. جمهوری دموکراتیک کنگو دوّمین کشور بزرگ در آفریقا و یازدهمین کشوربزرگ جهان به‌شمار می‌آید؛ و با جمعیت بیش از ۸۹،۵۶۱،۰۰۰نفر، شانزدهمین کشور پرجمعیت جهان، و چهارمین کشور پرجمعیت در آفریقا است، وهمچنین به عنوان پرجمعیت‌ترین کشوری که زبان رسمی آن فرانسوی است شناخته می‌شود.این کشور تا سال ۱۹۹۷ میلادی زئیر نامداشت. جمهوری دمکراتیک کنگو از شمال با سودان جنوبی و آفریقای مرکزی، از شرق بااوگاندا، رواندا، بروندی و تانزانیا از جنوب با آنگولا و زامبیا و از غرب باجمهوری کنگو همسایه است. 

آخرین جستجو ها

قمیشــی مــــوزیک فروشگاه شیکترین مدلهای لباس مجلسی در مانتو دات آی آر Mantov.ir tainalisib Lionel's style شهدای دفاع مقدس مسجد رسول الله تبریز دخی گرگی progoninma مدل لباس و دكوراسیون عتیق سرویس اولین مرکز خدمات پس از فروش و "تعمیر" لوازم خانگی در ایران