سلام. عملیات کربلای پنج شملچه بشدت مجروح شدم بنحوی که پای چپم سوراخ شده بودوهر دو استخوان آن شکسته بود.بچه ها به سختی به عقب منتقل ام کردند.در ماهشهر خانم پرستار مشغول پانسمان بود گازی را بتادینی کرد وبا پنس از یک طرف زخم وارد و از طرف دیگر خارج کرد.درد زیادی احساس کردم وگفتم مامان!خانم پرستار که تا ان موقع از بچه ها یا زهرا.یا مهدی و.شنیده بود با تعجب دست از کار کشید و گفت بله!!! گفتم درد داره، پرسید بچه کجائی. من ساده گفتم تهران .گفت پس بگو.فهمیدم خراب کردم
اشتراک گذاری در تلگرام
دیده بان بودم و هر روزغروب قبل از اینکه هوا تاریک بشه،قبضه های خمپاره ومینی کاتیوشا های تحت امر خودم را تنظیم میکردم روی محل های پرتردد دشمن،که اگر شب حمله کرد بتوانم از انها استفاده کنم.قبل از خواب هم به نگهبان می سپردم در صورت احتمال حمله دشمن مرا بیدار کند.نزدیک اذان صبح بود که با صدای نگهبان خودم را به سنگر رساندم و اتشباری را شروع کردم در بحبوحه جنگ سخت بچه ها با دشمن بود که صدای دلنشین وزیبای موذن که با خوش ذوقی وقت نماز را اعلان میکرد ،لبخد را برلبانم نشاند ودعایش کردم
اشتراک گذاری در تلگرام
از امیر تابش می پرسیدیم این همه میری جبهه چرا شهید نمیشی؟
میگفت: من بلدم چه کار کنم
شب عملیات بچه هایی مثل محمد وهابی شبهای عملیات تا صبح بیدار میمونند و راز و نیاز میکنند ولی ما شبهای عملیات تا صبح مردم آزاری میکنیم به خاطر همبن هم طوریمون نمیشه
اشتراک گذاری در تلگرام
سلام
یه خاطره ابراهیم فرجپور از حاج مهدی فاتحی و حاج رضا عسگری تعریف میکرد میگفت یه روز تو منطقه مقداری ته مونده هندونه ریخته بودن و حاج مهدی و حاج رضا هم برای اینکه اصراف نشه نشسته بودن تا ته اون هندونه رو خورده بودن.
اشتراک گذاری در تلگرام
سلام خط کارخانه نمک بودم تانکهای عراقی نفس مان بریده بودند .دیدیم موتور سواری آمد از پشت موتورش مالویوتکا را باز کرد گذاشت روی خاکریز تانک اول تانک دوم تانک سوم کف همه بریده بود کلی شاد شدیم نمی دانستم بچه محل ما حاج علی شیرزادیانه
اشتراک گذاری در تلگرام
شهیدمهدی دخانی
همیشه خندان وشوخ
بود.
این خصلت کسانی است که دل به دنیا
نبسته اند.
دنیابرایش بی ارزش
بودباتوجه به سن کم
اهل نمازشب بود.
ماهمیشه باهم بودیم
طوری که یااوروزی چندبارزنگ درب مارا
می زدیامن
یکباریادمه چندبارزنگ
درب خانه مهدی رازدم
وحاج خانم خدابیامرز
عصبانی شدگفت یعنی
چه هی مهدی مهدی زنگ می زنی.
پس ازمجروحیت ٬من
بامهدی درپایگاه تهران
خیابان ایرانشهر شاغل
بودیم که صبح ها حاج
آقادخانی که دردادستا
نی انقلاب شاغل بودبا
یک بی ام و2000مارامی رساند.
چندماه بعدکه مهدی
شهیدشدمن باتوجه به
اینکه موتورنمی توانستم بنشینم بااتوبوس واحدباعصاوپای قطع
رفت وآمدداشتم وبا
توجه به این که اوائل
جنگ بودبرای مردم
تازگی داشت.
مهدی نزدیک شهادت
خیلی بی تاب رفتن به
جبهه بود.
باتوجه به کمبودنیرودر
پایگاه تهران؛اجازه رفتن جبهه رابه اونمی
دادند.
دقت کنیداین زمان پس
ازشهادت خیلی ازبچه ها نظیرشهیدکدخدازاد
ه وخوش کشت بود.
بالاخره مهدی هم در
فروردین۶۲به آرزویش
رسیدوآسمانی شدومااز
غافله شهداجاماندیم
ماندیم وماندیم وماندیم
ودیدیم قدرت طلبان
چه برسرآرمانهای امام
وشهداآوردند.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت